جــــــــــــــــــــــــــــــار

جــــــــــــــــــــــــــــار زدن های یک سایه نشین حسین علیه السلام

جــــــــــــــــــــــــــــــار

جــــــــــــــــــــــــــــار زدن های یک سایه نشین حسین علیه السلام

خـــــــدایـــــــا
مـــرا بـبـخـش
که در کار خـیر
یا جــــــار زدم
یا جـــــــا زدم.
(شهید همت)



کپی، تکثیر، انتشـار مطـالب
"به هر شیوه و با هر نـامی"
مــــــــجـــــــــاز اســــــت.

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حضرت زهرا» ثبت شده است

باز هم فهمیدم که خیلی نفهمم!!!

جمعه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۲۸ ق.ظ

خدارو شکر که هر از چندی بعضی ها را به رخت میکشد تا بفهمی که خیلی نفهمی!!!

بله، تعجب که ندارد ، این که نفهمیدیم اعتماد و توکل به او یعنی چه؟

صبر کن و ترمز توجیهت را بکش، یک لحظه اجازه؟

شما میگوید نخیر من نفهم نیستم، خب، خدا روشکر، ولی من هستم!

چرا؟

کار ندارد که، چند سوال و جواب مشخص میکند چه کاره ای؟

1- تا حال چند بار خدمت حضرات معصومین علیهم السلام رسیدی، خیالت جمع بوده که میشنوند و دیگر نگران آن موضوع نباشی؟

2- تا حال چند بار کارهایی را که باید برای او انجام بدهی، صرفیدن یا نصرفیدنش را سنجیدی؟

....

آقا، بیخیال!

تا وقتی که به فکر صرفیدن کار برای او باشیم،

تا وقتی که کارها را با خط کش خودم میسنجیم، همین آش است و کاسه؟

....

ای کاش می فهمیدم که آمریکا ایران را تحریم کرده،نه امام زمان ما را!!!

بلکه ما او را تحریم کردیم!!!

تحریم از فهمیدن حقش که او مدیر است، می داند،می بیند، می فهمد، تو کارت را بکن، او خودش بلد است کارش را ....

ولی هیهات که نفهمم....

چرا دروغ بگویم، اگر فقط همین را قبول کنم که او می فهمد دیگر هیچ غمی ندارم....

تازه نخواستم بیشتر عمق این نفهمیدن را نشان بدهم!

و الا باید میفهمیدم که مدیر کل اصلی(اوست کریم) این عالم هر وقت مُرد نا امید شوم....

هیهات....

سحر وقتی از شهرکرد آمدم  به شهر حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها و و حضرت معصومه سلام الله علیها و علیه السلام به محضربی بی، راننده تاکسی گفت: داخل شهر؟ گفتم بله/ چقدر میگیری؟ روز که 6تومانه الان که دیگه نصفه شبه! یاعلی رو گفتم لنگان لنگان راه افتادم ...

اتوبوسی ایستاده بود و جوانی را سوار کرد؟ گفتم تا میدون میری؟ با کله دو کیلوییش سری تکان داد و به حالت ناراضی گفت آری که راننده پرایدی که مسافرش یعنی همان جوان را سوار vip کرده بود گفت من میرم بیا بریم، کچلی بود باصفا همراه همسرش و فرزند تازه به دنیا آمده کچلش!

تا میدان که نرسیده گفت تا سعیدی میروم اگر میخواهید همراهمان باشید که منم از خدا خواسته گفتم اگر مزاحم نیستم، هستم!

سعیدی پیاده شدم و کرایه اش شد دعا برایش!

لنگان لنگان به سمت خورشیدی که روبرویم بود می رفتم که پرایدی ایستاد. حرم؟ بله هنوز نشسته بودم که دستش را عقب صندلی برد و شیرینی در آورد و روی کتابم گذاشت: شیرینی حضرت زینبه ! عجب، جلوتر هم ایستاد و به همه کارگرهای شهرداری شیرینی میداد. مسیری را گفتم که گفت همونجا میرم و در راه گفتم که صبح برای هماهنگی یه نمایشگاه فاطمیه رفتم و الان اومدم و ماشینم فلان جاست، گفت: نیگاه کن ما یه سری آدم معتاد برگشته با مدد اهلبیت هستیم، حالا سهم ما چیه از این کاری که میخواهید بکنید...

6 تومان و بیشتر که ندادم هیچ، مجانی هم آمدم، یک چیزی هم گرفتم!

حالا نفهم ، بفهم که او سربازان خودش را میفرستد، تو کارت را بکن!!!

سرآشپز، حاج خانوم

شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۲، ۱۲:۴۷ ق.ظ

چه زیبا پاسخ مرا در 25 کیلومتری کربلا داد حاج سعید آشپز*، سرآشپزحسینیه قمی ها (بین راه نجف و کربلا)

که وقتی پرسیدم:

اگر حضرت زهرا سلام الله علیها را ببینی چه میگویی؟

 و با آن لهجه شیرین و محکم قمی گفت: خونتون مهمون بیاد، مادرت کجاست؟ اول مادرت کجاست؟

گفتم: تو آشپزخونه!

گفت: اگر اینجا حرمت نگه داریم غیر ممکنه که نبینیم حاج خانوم اینجاست!

گفتم: حس کردی؟ و با اعتماد به نفسی گفت: آره ، هزار دفعه، دیدم،دیدم....

***

بچه های تدارکات، بچه های مادرند! همیشه یه چیز دیگه بودند، انگار خواص اند، چقدر نیت های قشنگی دارند. می دانند که کمک مادرشان هستند تا از عزادارهای عزیز جان مادر پذیرایی میکنند.

بجه ها(هر خادمی که در پذیرایی ها کمک میکند)، فقط حواستان ماشد مادر زیاد دست به چیزی نزند، وسیله ای را بلند نکند، آخر مادر نباید دست به وسیله سنگین ببرد، آخردست مادر،.....


*(این نگاشت به خاطر زحمت های بچه های تدارکات بود به خصوص ابوی گرامی، آقا مصطفی و صمد عزیز که بیش از ده سال است بی منت و بی سر صدا و دقیق کارشان را میکنند )