جــــــــــــــــــــــــــــــار

جــــــــــــــــــــــــــــار زدن های یک سایه نشین حسین علیه السلام

جــــــــــــــــــــــــــــــار

جــــــــــــــــــــــــــــار زدن های یک سایه نشین حسین علیه السلام

خـــــــدایـــــــا
مـــرا بـبـخـش
که در کار خـیر
یا جــــــار زدم
یا جـــــــا زدم.
(شهید همت)



کپی، تکثیر، انتشـار مطـالب
"به هر شیوه و با هر نـامی"
مــــــــجـــــــــاز اســــــت.

میهمانِ میزبان

سه شنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۲، ۱۲:۱۰ ق.ظ

یا شهید و با شاهد

امروز مهمان یکی از شهدای محل بودیم، یعنی به نحوی میزبان، خودش میهمانی بود از گل زار.... همانی که نشده گلزار بروم و سر مزارش نروم و به آن نگاه معنی دار و معصومش غبطه نخورم و سلامی را نثارش نکنم.(نثارشهید علی موحدی صلوات)

همانی که شاید برادرش را او مأمور کرده بود تا راهنمایم شود و روزی در مسجد، محلم بگذارد و مسیر زندگیم را عوض کند! آری ، خدا به عمر بعضی ها چه برکتی می دهد که کسی را تکان می دهند و همه اعمال او قبل از اینی که برای فرد عمل کننده ثبت شود برای راهنمایش ثبت می شود. شاید اگر کمک و هدایت او نبود و راهنمایی ها و مشاوره هایش، جور دیگری سرنوشت بازی زندگی ام را در این شهر رقم می زد،

آن وقت ها زیاد نبودند حسن های موحدی(حفظه الله) ولی میثم ها زیاد بودند، ولی الان حسن موحدی ها(حفظه الله) زیادند و میثم ها کم ...( و چقدر دلگیر دلگیرم از دست میثم های این زمان که عین کلاف سردرگم اند و نمی دانند در این دایره هستی، کدام نقطه هستند؟ و به راحتی بی هویتی را می توان دید در حالشان و شاید علتش قطع ارتباط با مبدا عالم است و وصل ارتباط با تمام گیرنده های این دهکده کوچک! به راحتی می بینی که اسیر جعبه های دجالی شدند، و یا اسیر دنیای تکراری و خود فراموش و رها! و به راحتی به هر کاری تن می دهند جز  راه اصلی... و وقتی هم نکته ای را که از بزرگانت شنیده ای هدیه شان میکنی، جای مقابله کردن و هدیه پس دادن با برخورد دو گانه سوز چنان سوختت را به آتش میکشند که از حرکت باید باز مانی!)


ولی به هر حال امشب ما هم حالی داشتیم؛

تلنگری خوردیم، کمی فکر کردم با خیال خوش به آن روزی که به فرمانده پایگاه گفتم: باید فضای پایگاه را رنگ و بوی شهدا بدهیم و جایی باشد برای صفا گرفتن دل بچه ها، دوست داشته باشند به محیط پایگاه بیایند. با زحمت فراوان چند نفر از بچه های مخلص، بالا رنگ و بویی جدا از قبلش گرفت و فقط کم بود یک رنگ و آن هم رنگ شهدا. حال وقتی دقت میکنم می بینم که چه جریانی شده، چقدر شنیدیم که گفته اند: تا آمدیم بشناسیمش رفته بود و شاید امام زمان بوده، جریان امشب هم همینطور شد، الان که دقت میکنم و پازل ها را کنار هم میچینم و از بالا نگاه میکنم نکته عجیبی را می بینم:

پازل1- در ذهنم بود اولین مراسم رسمی مان چه باشد که فرق کند و یک تاثیری بگذارد، به فکر روضه بودم یا یک جلسه اخلاق جهت بچه ها.

پازل2- خواهر شهید پیشنهاد برگزاری یادمان برادرش را می دهد واز بسیجیان دعوت به عمل می آورد.

پازل3- برنامه ها هماهنگ می شود تا یک روز قبل از مراسم و قرار در منزل شهید می شود.

پازل4- یک روز قبل برادر شهید وقتی برای هماهنگی نهایی نزد فرمانده پایگاه می رود، فرمانده به صورت ناخودآگاه مکان فضاسازی را نشان می دهد و پیشنهادش برگزاری یادمان را در پایگاه می دهد.

پازل5- برادر بزرگتر هم می اید و می بیند و می پسندد و قرار را به این جا منتقل میکند.

پازل6- فرمانده اسبق پایگاه در مراسم وقت می خواهد برای صحبت کردن و می گوید: شب قبل جهت مراسم یادبود خبر دار شده و امروز به طور اتفاقی که به گلزار رفته ، با توجه به  اینکه قبر شهید را هم بلد نبود، به یک آن خود را در کنار مزار شهید می بیندو این را دعوت و یادآوری شهید برای مراسمش می داند و یقین به این دارد.

پازل7- مجلس برگزار می شود، روضه صدیقه طاهره سلام الله علیها خوانده می شود....

حواسمان نبود، شهید آمد و رفت، ولی کارش را کرد  و آن رنگ کردن فضای ما بود ، چه رنگی خوش تر از رنگ شهید ؟

شاید زحمت های بچه ها را دید و مثل آن جلسه بیت الاحزان مادر ، خودش از جزیره مجنون آمد و شایدخواب غفلت ما را دید و به زور ما را بیدار کرد که ظاهرا شایدِ دوم میچربد! چرا که اعمالم همه، "رو" دارد و "تو" ندارد و این عین آن است که تو یک قدم برایشان برداری آنها با سر می آیند.

دست خوش ، ای والله ، دست مریزاد ، باز هم به مرام شما ، باز هم به وفای شما، باز هم به نگاه شما، باز هم به صفای شما، باز هم به دعای شما، که می ایید تا ما را یک دل کنید و امان از جازدن هایم بعد شما....

خوب که دور و برمان را نگاه می کنم از این عنایت ها و دستگیری ها زیاد است ، زیاد، ولی چه کنم که بازی خورده ی رنگ شهر شده ام !

و باز هم جمله هر روزه ام را میخوانم:

ای کاش رنگ شهر بازی ام نمی داد

در جبهه یا زهرا مرا بر باد می داد

راستی ابن احمد! حواست به گل زار هست؟!!!


  • ۹۲/۱۱/۰۱
  • میثم بن احمدعلی

نظرات  (۳)

سلام 
بله راست می گویی فرمانده و ای واقعا کاش رنگ شهر بازی ام نمی داد....
اینقدر این رنگ بازیم داده است که اصلا نه حواسم به 
گلزار است و نه گل زار...
تلنگر بجایی بود، تشکر
التماس دعا

یعنی شهدا به هر نحوی که شده میخوان به ما تلنگری بزنن و به ما که یادآوری کنن که چه کار کنیم و راه رو به ما نشون بدن دمشون گرم 
دم شما هم گرم که این راه رو پیش گرفتید و افرادی مثل من رو که شاید و خیلی از این راه دوریم رو به این راه برمیگردونید 
انشاالله که به آرزومون برسیم ، انشاالله
  • شهیدگمنام
  •  تلنگرشهدا گاهی همون یه لبخنده عمیقیه که روی عکس بعضیاشون  هست گاهی هم اون نگاه پر از جذبه...روزی چندبار شاید ازجلو عکس خیلی هاشون رد میشیم...شاید اصلا یکی اشون هرروز مهمون طاقچه ی خونه هامونه...اما چقدرخوبه که برای یه بارم که شده حرفشونو بفهمیم..

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">